آیشمن: از کنار حفره فریاد زدم «بچهاش را نکش، بگیر بده به من…»
به گزارش خبرگزاری دانا نیوز، روز جمعه ۲۴ آذر ۱۳۴۰ آدولف آیشمن مسئول ادارهی امور مربوط به امور یهودیان حکومت آلمان نازی در دادگاه ویژهی اسرائیل به جرم قتل شش میلیون یهودی به اعدام محکوم شد و درست شش ماه بعد باز هم در روز جمعه ساعت ۱۱ خرداد ۱۳۴۱ در اورشلیم( شهر قدس) به دار آویخته شد. او که پس از سقوط آلمان نازی در جنگ دوم جهانی به آرژانتین گریخته بود، سرانجام پس از چند سال، شناسایی و برای محاکمه به اسرائیل منتقل شد. روز پنجشنبه هشتم شهریور ۱۳۴۱ سه ماه پس از اعدام آیشمن روزنامهی اطلاعات، خبر داد که آیشمن در طول مدتی که در اورشلیم(شهر قدس) زندانی بوده یادداشتهایی نوشته که به طرزی مرموز به بیرون درز کرده است، اطلاعات از همان روز این یادداشتها را با ترجمهی احمد مرعشی به صورت سریالی منتشر کرد. ادامهی این یادداشتها را به نقل از روزنامهی اطلاعات (به تاریخ ۲۴ شهریور ۱۳۴۱) میخوانید:
نمیدانم چرا صحنهی فجیعی که آن روز دیدم اینچنین در خاطرم نقش بسته، شاید بدین علت که من خودم هم دارای چند فرزند بودم و تعدادی از قربانیان داخل حفره را نیز کودکان خردسال تشکیل میدادند. من در آن روز منظرهی موحشی دیدم که هرگز فراموشم نمیشود. مادری را دیدم که وسط گودال در حالی که بچهی یکیدوسالهاش را بالای سر گرفته بود لابهلای قربانیان ایستاده بود و با گریه و زاری از اعضای کماندوی مرگ خواهش میکرد بچهاش را نکشند و در عوض خود او را به قتل برسانند. من که کنار حفره ایستاده بودم خطاب به یکی از کماندوها فریاد زدم: «بچهاش را نکش، بگیر بده به من…»
ولی قبل از آنکه حرف من تمام شود او یک رگبار مسلسل به مغز کودک بینوا بست تا مرا در برابر عمل انجامشده قرار داده باشد. بر اثر رگبار گلوله مغز کودک بینوا داغان شد و قسمت مهمی از مغز و استخوانهای جمجمهی او به دامن پالتوی چرمی من ترشح کرد. خودم آنقدر ناراحت بودم که آن آثار جنایت را رانندهام از دامن پالتویم شست، سپس ما به برلن بازگشتیم.
رانندههای گشتاپو به هیچ وجه مایل نبودند رانندهی من باشند یا مرا این طرف، آن طرف ببرند زیرا من عادت به حرف زدن نداشتم و مثلا در اثنای یک سفر دوازدهساعته جز ده بیست کلمه حرف نمیزدم. ولی آن روز وقتی از مینسک به برلن بازمیگشتیم من حتی یک کلمه هم حرف نزدم. مرتب فکر میکردم. نه فکر کنید که به خاطر دیدن آن صحنهی جانگداز ناسیونالسوسیالیست را تقبیح و لعنت میکردم، نه بلکه همهاش فقط در اطراف زندگی و بیارزش بودن آن به طور عمومی.
وقتی وارد اتاق مولر شدم به او گفتم: «گروین فوهرر! حل مسئلهی نهایی یهود باید اساس سیاسی داشته باشد با این حال پیشوا دستور قتلعام یهودیان را صادر کرده البته باید امر پیشوا را اطاعت کرد، ولی نه با ترتیبی که من در مینسک دیدم. تصور نمیکنم چنین متدی چه در مینسک و چه در سایر جاها قابل ادامه دادن باشند. اگر این متد ادامه یابد افراد دچار سادیسم آدمکشی میشوند. مسئلهی یهود را نمیتوان با زدن گلوله به مغز کودک دوسالهای که مادرش خواستار سپردنش به ما شده حل کرد.»
مولر جوابی نداد. پدرانه و خیرخواهانه مدتی مرا برانداز کرد. هرگز نتوانستم بفهمم که او در آن لحظه چه فکر میکرد.
بعدها یعنی در زمستان همان سال مولر مرا به ماموریت دیگری فرستاد؛ ماموریت من عبارت از این بود که به ناحیهی «لیتسمن اشتاد» از نواحی «لودز» واقع در مرکز لهستان رفته از نزدیک طریقهی مسموم کردن یهودیان را به کمک گاز ببینیم. باید بگویم که مسموم کردن یهودیان با گاز به وظایف او ارتباطی نداشت ولی او که آدم کنجکاوی بود میخواست از همه چیز سر در بیاورد و از همه جا اطلاع داشته باشد. وی کارمندی بود بسیار عمیق و دقیق.
بعد از رسیدنم به لیتسمان اشتاد فوری روانهی محلی شدم که آدرسش را داشتم. در آنجا هزاران نفر یهودی را در حال سوار شدن به اتوبوسها دیدم. اتوبوسها ظاهرشان با اتوبوسهای معمولی فرقی نداشت منتهی پنجرهها بلندتر و شیشههای آنها نشکن بودند. شیشهها به طوری محکم بودند که محال بود کسی بتواند آنها را پایین بکشد. قسمت اتاق مسافرین از اتاق راننده بهکلی جدا بود.
متصدیان امر برایم توضیح دادند که داخل اتوبوس هیچ منفذی به خارج ندارد، فقط منفذ مخصوصی وجود دارد که دریچهی نامرئیاش به اتاقک راننده باز میشود. وقتی اتوبوس به اندازهی ظرفیتش سوار کرد و به راه افتاد، یهودیان به خیال اینکه میخواهند آنها را از جایی به جایی ببرند بیخیال در آن مینشینند و از پشت شیشهها به تماشای خارج مشغول میشوند ولی راننده به موقع دریچهی نامرئی را باز کرده به اندازهی کافی گاز اکسید دو کربن وارد فضای اتوبوس میکند. این گاز سرنشینان اتوبوس را فوری مسموم کرده به قتل میرساند. بنابراین وقتی ده دقیقه بعد اتوبوس به مقصد برسد فقط لازم است که درِ آن گشوده، اجساد مسافرین را بیرون بیندازند و گاهی که قربانی زیاد است در حدود یکصد دستگاه اتوبوس را با هم حرکت میدهیم. این اتوبوسها روزی چند بار در این مسیر معین که «مسیر مرگ» نام دارد رفت و آمد مینمایند!
یکی از پزشکانی که آنجا حضور داشت پیشنهاد کرد: «اگر مایل باشید میتوانید هنگامی که اجساد را از اتوبوسها بیرون میاندازند تماشا کنید و یا آنها را هنگامی که ضمن راه دست به گریبان مرگ تقلا مینمایند از پشت شیشههای اتوبوس ببینید.» ولی من این پیشنهاد را رد کردم زیرا طاقت دیدن آن صحنههای مخوف و رعبانگیز را نداشتم.
اولین باری بود که چنان چیزی میدیدم و میشنیدم. باید اعتراف کنم که از دیدن و شنیدن آن مناظر وحشیانه زانوهایم سستی گرفته بودند.
متصدیان امر توضیح داده بودند که «گاز اکسید دو کربن طی دو الی سه دقیقه همهی مسافرین را از پای درمیآورد ولی اتوبوس تا از مبدأ به مقصد برسد یک ربع طول میکشد.» من هم همراه متصدیان مرگ روانهی مقصد اتوبوسها شدم. وقتی اتوبوسها رسیدند و درهایشان را گشودند گویی درهای جهنم را به روی من گشودند. اتوبوسها در مقصد یکسره به کنار گودالهایی میرفتند، تعدادی لهستانی که آنجا انتظار میکشیدند به داخل اتوبوس میپریدند و اجساد یهودیان فریبخورده را به داخل گودالها میریختند.
مناظری که دیدم مرا سخت تکان داد. بعد از آنکه اتوبوس از مسافرین تخلیه میشد یک لهستانی با چنگکی که به دست داشت داخل گودال به روی مرده میپرید دهان یکییکی را میگشود تا اگر دندان طلایی داشته باشند با گازانبر بیرون بکشد. هر دندان طلایی که میکشید درون کیسهی کوچکی که همراه داشت میانداخت.
وقتی به برلن نزد مولر برگشتم مرا مورد عتاب قرار داد که «چرا با ساعت مخصوص وقتسنجی اندازه نگرفتی ببینی هرکدام از این عملیات به طور دقیق چه مقدار وقت میگرفت؟»
ادامه دارد…
۲۵۹