فرهنگ و هنر

اعترافات باستانی پاریزی! – دانا نیوز

محمدابراهیم باستانی پاریزی را بیشتر با کتاب «از پاریز تا پاریس» و متون تاریخی‌اش می‌شناسند اما در کارنامه‌اش شعر و شاعری هم دارد که ماجراهایی دارد، از اولین شعرش که با اشتباهی همراه بوده و بعد هم خودش جزء شاعران هند و پاکستان گنجانده می‌شود!

به گزارش دانا نیوز، محمدابراهیم باستانی پاریزی به تاریخ شناسنامه، سوم دی‌ماه ۱۳۰۴ در روستای پاریز، جایی بین سیرجان و رفسنجان، که به گفته‌ خودش، به معدن مس سرچشمه نزدیک است، متولد می‌شود. پدرش چهار سال بعد از تولد می‌تواند برایش شناسنامه‌ بگیرد.

سال ۱۳۲۱ وقتی ۱۷ساله است، ششم ابتدایی قدیم را به پایان می‌رساند و یک ‌سالی ناچار به ترک تحصیل می‌شود. اولین مقاله‌اش را همان سال می‌نویسد با نام «تقصیر با مردان است، نه زن‌ها» و آن را در روزنامه‌ «بیداری» کرمان چاپ می‌کند.

باستانی پاریزی پس از دانشسرای مقدماتی کرمان، از سال ۱۳۲۵ به دانشگاه وارد می‌شود. در سال ۱۳۳۰ در رشته ‌تاریخ و جغرافیا دانش‌آموخته می‌شود. بعد برای معلمی تاریخ در دبیرستان بهمنیار به کرمان می‌رود، تا سال ۱۳۳۷ که در آزمون دکتری تاریخ پذیرفته و به تهران منتقل می‌شود.  به کتاب‌هایش علاقه داشت؛ اما به «حماسه‌ کویر» بیش‌تر، و می‌گفت: در فضیلت دهات و روستاییان، این مردمان شریف ایرانی تألیف شده است.

باستانی پاریزی خود شعر می‌گفت اما به گفته خودش درباره‌ شعر امروز قضاوتی نداشت و می‌گفت: «هرجا شعر خوب ببینم، می‌خوانم؛ فریدون مشیری، نادر نادرپور و سایه را مگر می‌شود نخواند؟! تا جایی که بفهمم، شعرها را می‌خوانم.» باستانی ‌پاریزی  البته در جایی به طنز می‌نویسد: «هر نوع شعری که می‌خواهید بگویید اما هیچ ‌وقت به رباعی روی نیاورید، زیرا اگر بد باشد می‌رود به آن ‌جایی که عرب نی انداخت و اگر خوب بود یک‌راست می‌رود توی مجموعه ‌رباعیات خیام

 اولین شعر با غلط 

محمدابراهیم باستانی پاریزی درباره شعرهایی که سروده در «مور بیچار» که گفت‌وگوی علی دهباشی با اوست و در مجله بخارا در سال ۱۳۸۴ منتشر شده، گفته است: من با شعر شروع کردم، ظاهراً علاقه به طبیعت موجب اصلی این امر بوده – به دلیل خشکسالی کوهستان پاریز و کم‌آب‌شدن چشمه‌ها و خشک‌شدن پونه‌ها و گلپرها و مهاجرت پرندگان مثل کبک و تیهو و فاخته، در کوهستان باصفای خودمان – به علت کمبود باران، و پناه‌بردن کودکان خصوصاً دختران – به سر قبرها – خصوصاً خاک سید، و آب بر گور مردگان ریختن به امید نزول باران،  مرا هم که بچه‌ای ده دوازده‌ساله بودم وادار به گفتن شعر کرد که اولین شعرم بود:

 بیا ای برف‌ و باران خداوند/ که تا خلق جهان باشند خرسند…

 بیا تا کشت‌ورزان شاد باشند/ ز هر بند غمی آزاد باشند…

 یک غلط املایی هم در آن داشته‌ام:

  بیا تا آب‌ها از کوه آید/ ولو طوفان قوم نوح آید…

  یعنی کوه و نوح را با هم‌قافیه کرده بودم – نه این‌که املای نوح را نمی‌دانستم. ظاهراً مثل بعضی از نوگرایان امروز تصور می‌کرده‌ام که املای حروف عربی و فارسی قید نیست. بعدها فهمیدم که ایرج میرزا در یک بیت از شعر «آب حیات» همین گاف را کرده است.

 در آخر آن استقاء باران هم، نام خود را آورده و گفته بودم:

  بیا تا باستانی شاد باشد/ نه این‌که صورتش پُرباد باشد

  و اصطلاح پُرباد بودن صورت در کوهستان ما برای کسانی گفته می‌شود که منت بر این‌وآن دارند، یا قهر می‌کنند – قهر بچه‌ها، وقتی که سهم آن‌ها کم داده می‌شود.

  این شعر را دو سه ‌سال بعد (۱۳۱۸) در ندای پاریز که در همان دِه می‌نوشتم – نقل کرده‌ام.

 در این زمینه بیشتر بخوانید:

مردی از جنس تاریخ که با گفتن سنش مشکل داشت!

شعری که برای صبا نبود اما به نام او زده شد

  به‌هرحال همچنان کم‌وبیش شعر می‌گفتم و بدکی هم نبود. مثلاً این غزل را در حدود ۱۳۲۴ یا ۱۳۲۵ در فروردین کوهستان پاریز و در زیر درخت‌های بادام باغچه که در فصل بهار گلریزان آن، سطح باغچه را سفیدپوش کرده بود – گفته‌ام.

  یاد آن شب که صبا بر سرِ ما گل می‌ریخت/ بر سرِ ما ز در و بام و هوا گل می‌ریخت

 سر به دامان من‌ات بود و، ز شاخ بادام/ بر رخ چون گل‌ات، آرام، صبا گل می‌ریخت

 خاطرات هست، که آن شب، هم شب تا دم صبح/ گل جدا، شاخه جدا، باد جدا گل می‌ریخت

 نسترن خم شده، لعل لب تو می‌بوسید/ خضر گویی، به لب آب بقا گل می‌ریخت

  تو به مه ‌خیره، چو خوبان بهشتی و صبا/ چون عروس چمن‌ات، بر سر و پا گل می‌ریخت

 زلف تو غرقه به گل بود و هر آن‌گاه که من/ می‌زدم دست بدان زلفِ دوتا، گل می‌ریخت

  گیتی آن شب اگر از شادی ما شاد نبود/ راستی تا سحر از شاخه چرا گل می‌ریخت؟

 شادی عشرت ما، باغ، گل‌افشان شده بود/ که به‌پای تو و من، از همه‌جا، گل می‌ریخت

  این شعر بارها و بارها، در جرائد گوناگون ایران چاپ شد، و خود من نیز که در سال ۱۳۲۷ ش. مجموعه‌ای از اشعار خودم را به‌عنوان «یادبود من» چاپ کردم – و دومین کتاب من – و آن روزها دانشجوی دانشکده ادبیات بودم – و مرحوم سعید نفیسی نیز مقدمه‌ای بر آن نوشته – آن را در آن کتاب چاپ کرده‌ام.

  ده سال بعد که من در کرمان معلم بودم، و مدیر دبیرستان دختران بهمنیار، یک روز صبح، بچه‌ها پی‌درپی به دفتر من می‌آمدند و می‌گفتند: آقا، دیشب شعر شما را رادیو می‌خواند. شنیدید؟

 اتفاقاً آن شب ما برق نداشتیم و من نشنیده بودم. معلوم شد، بر اثر مرگ مرحوم صبا موسیقی‌دان نامدار، این شعر را مرحوم بنان، خواننده بزرگ، در مرگ صبا، و در برنامه گلها خوانده است – و راستی چه به‌جا این شعر به‌کاررفته بود: یا آن شب که صبا در ره ما گل می‌ریخت… در واقع، شعر، سنگ مزار شد.

  خیلی از دوستان بعدها تصور می‌کردند که این شعر را من اختصاصاً برای مرگ صبا گفته بودم – درحالی‌که چنین نبود

  خیلی از دوستان بعدها تصور می‌کردند که این شعر را من اختصاصاً برای مرگ صبا گفته بودم – درحالی‌که چنین نبود، و حتی در یکی از برنامه‌های گلها در حیات صبا هم، چند بیت از همین غزل را یکی از گویندگان خوش‌کلام – آذر پژوهش، دکلمه کرده بود و من، وقتی دکلمه او را شنیدم، در همان کرمان، یک رباعی گفتم و به آدرس گوینده فرستادم:

  گر طبع فسرد و خاطرم محزون شد/ گلهای تو دید و باز دیگرگون شد

  طبع من اگر تلخی دنیا را داشت/ شیرین شد، از آن، کز دهنت بیرون‌ شد.

مجموعه شعرهای من، دو بار دیگر، یکی در ۱۴۴۲. و یکی نیز در ۱۳۶۴ ش. به خط خطاط خوش‌ذوق، مرحوم غلامعلی عطارچیان، تحریر و توسط مؤسسه علمی چاپ شده است. شعر:

باز، شب آمد و شد اول بیداری‌ها/ من و سودای دل و فکر گرفتاری‌ها

 شب خیالات و همه روز، تکاپوی حیات/ خسته شد جان و تنم زین همه تکراری‌ها…

  تمام غزل را مرحوم محمود خوانساری در آهنگی دلپذیر، در یک مجلس خصوصی خوانده است که یکی از دوستان نوار آن را به من داد.

 باستانی پاریزی جزء شاعران پاکستان و هند!

 شاید جالب‌ترین مورد چاپ یکی از اشعار من آنجا باشد که یک جزوه به نام مشاعره در سال ۱۳۴۶ جزء «نشریات پروگرس روسیه» در مسکو به چاپ رسیده، و در آن کتاب شعر، شعرای معاصر ملیت‌های مختلف فارسی‌گوی تقسیم شده‌اند: اول شعرای افغانستان، دوم شعرای ایران، سوم شعرای تاجیکستان و بالاخره شعرای پاکستان و هند.

  تا اینجا مهم نیست. از نظر مخلص این نکته جالب بود که نام مرا جزء شعرای پاکستان و هند آورده بود با شعر آلبوم:

به آلبوم شبی تا سحر نظر کردم/ به یاد عمر گذشته شبی سحر کردم

 به یادبود عزیزان شبی به سر بردم/ شبی، دومرتبه، با عمر رفته سر کردم…

من به شوخی، در مقاله‌ای که در کیهان همان وقت چاپ شد، نوشتم: «روزی که کتاب شاعره چاپ مسکو را زیارت کردم و خودم را جزء شعرای پاکستانی و به دنبال نام مرحوم اقبال لاهوری دیدم… از شوق در پوست خود نمی‌گنجیدم… اما، پاکستانی بودن من، سروصدای دوستان – از جمله کیهان را بلند کرد… واقعاً فکر کنید دویست سال دیگر، اگر کسی خواست تاریخ‌ ادبیات بنویسد و میلش کشید که بداند باستانی پاریزی اهل کجاست؟ دچار چه دردسری خواهد شد…

 بنده آن وقت، در گور، هی می‌بایست پهلوبه‌پهلو شوم و سرم را به سنگ قبر بکوبم ولی نتوانم به آن‌ها بگویم که بابا، این پاریز مال پاکستان نیست، مال کرمان است، مال سیرجان است، دهی است و بیچاره دهی است، و چون این تخم دوزرده را تقدیم دنیا کرده، یک بیضه مرغ دارد و صد نعره می‌زند… مملکتی که اقبال دارد… باستانی پاریزی می‌خواهد چه کند

 یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست/ بر آن کُه چه افزود و زان کُه چه کاست

 من آن مرغم و این جهان کوه من/ چون رفتم، جهان را چه اندوه من؟…»

 انتهای پیام

تیم خبری مقالات فرهنگی

با احساس و زندگی، داستان‌هایی را بازگو می‌کنم که قلبتان را لرزاند.
دکمه بازگشت به بالا